درباره وبلاگ

نازنینم بی تو اینجا نا تمام افتاده ام ... " به صورتی که تویی کمتر آفریده خدا ... تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا "
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان " نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد.. "و آدرس Nazanin4316.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان
" نازنینم ، تا خدا هست زندگی باید کرد "
شنبه 12 مرداد 1388برچسب:, :: 20:26 ::  نويسنده : محسن       

گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند

من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاش می‌پرسید کس، کایشان به چند ارزیده‌اند

دوش، سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگ‌ها را هم ز من دزدیده‌اند

سنگ می‌دزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنی‌ها را چنین فهمیده‌اند

عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند

از برای دیدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند

جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند

کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها
خویشتن بر هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند

من یکی آیینه‌ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند

آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گرچه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند

خالی از عقلند، سرهایی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند

به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر از این زنجیر، گر چیزی به من بخشیده‌اند

سنگ در دامن نهندم تا دراندازم به خلق
ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند

هیچ پرسش را نخواهم گفت زین ساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده بس پرسیده‌اند

چوبدستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان از پی‌اش گردیده‌اند

ما نمی‌پوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیب‌ها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند

ننگ‌ها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را زان سبب پیچیده‌اند

ما سبکباریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گران سنگی چرا لغزیده‌اند؟

" پروین اعتصامی "

  

 



جمعه 9 فروردين 1390برچسب:, :: 20:47 ::  نويسنده : محسن       
 
 
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست،این پیراهن است افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانه ی قاضی برم

گفت: روصبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای،آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه ی خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارَهان

گفت: کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم

گفت: پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست

گغت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی ، زان چنین بی خود شدی

گفت: ای بیهوده گوی، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را

گفت: هشیاری بیار،اینجا کسی هشیار نیست ...
 
پروین اعتصامی


صفحه قبل 1 صفحه بعد